ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

25 آذر 93

سفر خوبی داشتیم......مختصر و مفید... 2نصف شب یکشنبه رسیدیم خونه... صبح یکشنبه رفتی مدرسه...ارزشیابی داشتید...باید خودتو میرسوندی... دوشنبه عصر به جبران شنبه که تعطیل بود آخرین جلسه کلاس انفرادیت توی آکادمی برگزارشد... امروزی روز خیلی پرکاری رو سپری کردیم، صبح با خاله زهره رفتیم استخر... طفلی بابا از صبح کله سحر که شمارو راهی مدرسه کرد مسئولیت دنا جونو هم تا ساعت 2 نیم به عهده گرفت.....چون بعد از استخر ساعت 11 بایست مدرسه میبودم پیرامون بحث پروژه ای که داشتید و ساعت 1 هم کلاس شاهنامه من و بقیه مامانها...ساعت 3 ربع هم به همراه بابا رفتین کلاس پیانو...که خوشبختان برخلاف هفته گذشته با تمرکز بیشتر قطعاتت رو اجرا کردی و نسیم جون اس زد و گ...
25 آذر 1393

2370 روزگی

وقتی برسی به عمقش، قشنگه.... خدارو شکر.......دوستتون داریم...... فراموش کردم بگم....یکشنبه گذشته سومین دندون شیری ات هم افتاد.....قراره بندازی توی نوشابه و تاثیر بد نوشابه رو روی دندونت توسط خودت مشاهده کنی...... ولی همش یادم میره که بخرم.... دو هفته است که بدون دخالت و کمک من به طور کامل حمومت رو انجام میدی... الان مدرسه ای.....امروز خودم میام سراغت که زودتر برسی خونه و آماده شیم واسه رفتن به فرودگاه... نمیدونم چرا اینبار هـــــــــــــــــــیچ ذوقی واسه رفتن ندارم... ...
19 آذر 1393

روزمرگی های نو...

قراره کلاس زبانت توی آکادمی پنجشنبه ها و گروهی ادامه پیدا کنه... قبل از شاهنامه خوانی.... امروز اولین جلسه کلاس شاهنامه خوانی مادرا توی مدرسه برگزار شد...توسط خانم دانش...اسمش شاهنامه خوانیه ولی منظور نفس شاهنامه خوانی نیست ... البته جلسه دوم بود که من یکشنبه رو فراموش کرده بودم هماهنگ کنم... ولی امروز با کمک خاله زهره تونستم شرکت کنم... دوست داشتم... امروز کلاس پیانو ، آرون و قطعه عید نوروز نسیم جون راضی بود ولی قطعه دیگه از آوای پیانو بخاطر عدم شمارش و نواختن سریع راضی کننده نبود... قرار شد جمعه ها کلاس باله رو خونه مربی ات ادامه بدی چون شنبه ها پر مشغله بودی...ولی با تعطیلی کلاس زبانت روزهای شنبه احتمال زیاد همون تایم قبلی توی با...
18 آذر 1393

شکر...

یک عدد جنازه داره مینویسه... دوستتون دارم.....عروسک های من... خوب بخوابید... مخصوصا دنا خانوم که شب تا صبح مشغول شیر خوردنه... (:
17 آذر 1393

خدایا به امید تو روز جمعه خوبی رو آغازمیکنیم...

چند روزه بارونی رو پشت سر میزاریم....خدایا همینجور هوامونو داشته باش و بارون رحمتتو بر ما نازل کن...امروز جمعه با خاله زهره از چند روز قبل خودمو دعوت کردم بریم سمتشون و قرار گذاشتیم که بریم پارک ل واسه عکاسی... بابا قراره از کلاسش بیاد و به ما ملحق شه... ناهار هم قرار شده قلیه ماهی، دستپخت خاله زهره عزیزو نوش جان کنیم... دستشون درد نکنه... الان مشغول تمرین پیانویی...بعدش میزنیم بیرون...     ...
7 آذر 1393

خدایا...بزرگی سزاوار توست...

ساینا جون نازنینم....هر چقدر میگذره بیشتر از قبل به داشتنت افتخار میکنم به خودم میبالم... خدای مهربون....شکر، بخاطر فرشته هایی که به زندگی ما هدیه دادی...
5 آذر 1393

امروز...

امروز روز نسبتا منظمی داشتیم.....به همه تکالیف مدرسه ، تمرین پیانو و تفریحات رسیدی.....منم نیمه دوم دربی رو دیدم......که خوشبختانه بردیم.....زنگ زدی به بابا که تیمتون باخت.....ههههه جفتتون الان خوابین....دوستتون دارم .....از دوست داشتنهای همیشگیم بیشتر...   ...
2 آذر 1393
1